آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

خرداد 1400

و اما خرداد ماه. از اونجایی که مدرسه داداش کیان تموم شد، بابا و مامان میتونند وقت بیشتری برای من بزارند و این خیلی خوبه. البته اگه من یک مقداری زودتر دنیا می آمدم و اختلاف سنیم با داداشی کمتر بود و میتونستیم کلی با هم بازی کنیم، ولی خوب الان نمیشه چون تا من بیام توپ رو شوت کنم داداشی شوتش کرده رفته و به من چیزی نمیرسه. تازه موقع بدو بدو بازی هم اگه به هم بخوریم من پرت میشم اون طرف اتاق. گرچه دختر قوی هستم و دوباره پا میشم، ولی خوب بالاخره یک جورایی نیازهامون با هم فرق میکنه. اینو گفتم تا پدر مادر ها یادشون باشه سعی کنند اختلاف سنی بین بچه هاشون زیاد نشه. هرچه اختلاف سنی کمتر باشه بزرگ کردن بچه ها خیلی راحت تره و بچه ها در شرایط روحی و روانی ...
27 تير 1400

فارغ التحصیلی داداش کیان

سال تحصیلی 1399-1400 با تمام سختیها و استرسهاش بالاخره تموم شد. سالی که به خاطر کرونا برای پدر و مادرها خیلی خیلی سال تحصیلی سختی بود. اونایی که بچه مدرسه ای دارند میفهمند من چی میگم، مخصوصا کلاس اول که پایه هستش و خیلی مهمه. پدر و مادر شاغل، تمام بعد از ظهر کلاس اسکار روم، کلی مشق و کار دستی که با منت باید انجام بشه بعد کلاس، در کنار اینها یک دختر کوچولوی شیطون که اون هم نیاز به مراقبت دائمی داره. یعنی پدر و مادرم ثانیه شماری میکردند تا این سال تحصیلی تمون بشه. اما حاصل تلاش و تحمل سختیها این شد که الان داداش کیان میتونه به راحتی بخونه و خیلی هم زیبا می نویسه. جا داره تشکر کنیم از زحمات کادر مدرسه حکمت که فوق العاده عالی بودند و معلم بی نظی...
19 تير 1400

اردیبهشت 1400

اردیبهشت ماه یکی از شیرین ترین دوران زندگی من بود چون تو این ماه تونستم راه برم و یکی از لذت بخش ترین توانایی ها راه رفتنه. خیلی باحاله وقتی میتونم راه برم و همه جا رو کشف کنم، دیگه لازم نیست به آرومی چهار دست و پا حرکت کنم و خودم رو خسته کنم. میتونم با سرعت به هرجا که دلم خواست حرکت کنم. مثل پرواز کردن برای شما بزرگترها می مونه، خیلی هیجان داره وقتی می تونی با سرعت حرکت کنی و به همه جای خونه سرک بکشی.  اوایل خیلی مامان و بابا رو خسته میکردم چون برای اینکه زمین نخورم مجبور بودند دنبالم دائم دولا دولا راه برند و دستم رو بگیرند. اولش اینطوری بود که معمولا از یک میز میگرفتم و بلند میشدم و بعد مثل هواپیما به پرواز در میومدم تا به فر...
9 تير 1400
1